موضوع انشا: کفش

(تلفیقی عینی و ذهنی)

سعی کردم بغض گلویم را قورت بدم چشمانم از اشک لبالب پر شده و بود و هر لحظه منتظر برای فوران و جاری شدن با پشت دستم محکم روی پلک هایم دست کشیدم و باز خیره ی کفش های براق و نارنجی رنگ ان دخترکی که همه با نام سارا انصاری صدایش میزدند شدم بیشتر دخترهای مدرسه ارزو داشتند با او دوست باشند ولی او مغرور تر از ان بود که با کسی همکلام شود دلیل مغروریتش برایم مجهول بود اما میشد گمان هایی زد شاید چون مدیر مدرسه ما خاله او محسوب میشد یابه دلیل اینکه همیشه لباس ها و کفشهایش جدید و نو بودند از این دختر بیزار نبودم اما هیچموقع هم به طرفش نمیرفتم فقط بر دیوار سیمانی مدرسه تکیه میزدم و خیره ان جفت کفش های دخترانه جدید و هرروزیش میشدم.

کفش هایم را به پا کردم مثل همیشه کهنه و خاکی بودند پ من هیچ اشتیاقی برای تمیز کردنشان نداشتم..سه سال بود که این کفش را به پا میکردم و مسیر خانه به مدرسه و مدرسه به خانه را طی میکردم تصمیمم را گرفتم اخمی مستحکم بر پیشانیم نشاندم و در اهنی زنگ زده را با همه توانم باز کردم در با شدت به دیوار برخورد که در نتیجه تکه ای از دیوار کنده شد...
به سمت حوض وسط حساط رفتم و مشتی از اب خنک را بر صورت داغ و عرق کرده خود پاشیدم مقنعه را از روی سرم بیرون کشیدم و موهای بلندم را به دست نسیم خنک سپردم کمی از عصبانیتم فروکش شده بود ولی خود خوب میدانستم که این جز ارامشی قبل از طوفان نیست...

ریه هایم را پر کردم و با شدت بیشتری جیغ زدم و ادامه دادم:اخه تا کی باید این کفش های کهنه و زوار در رفته رو بپوشم هان؟! تا کی باید قانع باشم به این وضعیت؟! اخه من دخترم دوست دارم مثل بقیه باشم همیشه کفشهام تمیز باشن و برق بزنن اخه چرا درک نمیکنید که هرروز با خجالت اون لعنتی هارو میپوشم به اون جهنم دره میرم مگه من چیم از اون دخترا کمتره؟! چون پدرم پول نداره باید همیشه سر به زیر باشم؟!!! 
غم و خجالت را به خوبی میشد در چشمان نم زده تنها تکیه گاه زندگیم دید یه لحظه از خودم بدم اومد به خاطر حرفایی که ممکن بود تک تک کلماتش کمر پدرم رو خم کنه یه لحظه زیر دلم خالی شد خیلی تند رفتم و به قول خان جون پیاز داغشو زیاد کرده بودم اما کم نیاوردم به سمت اتاق رفتم و در رو با تمام ناراحتی و تنفر و خشم بستم هیچ صدایی از پشت در نمی امد و به سمت ایینه روی طاقچه رفتم موهایم بسیار نامرتب و خط های اشکم به وضوح پیدا بودند

رخت خوابم را پهن کردم به موضوعی که چند وقتی بود ذهنم را شب و روز درگیرخودش کرده بود فکر میکردم و به سقف ترک خورده خیره بودم که کم کم چشمانم رنگ خواب را به خود گرفت و بسته شدند...
کفش های ابی رنگ با لژ بلند به خوبی به پاهایم می امدند با هر قدمی که برمیداشتم کفش هایم به طرز معجزه اسایی رنگ عوض میکردند نیشم تا بناگوش باز شده بود با اعتماد به نفس بالایی قدم برمیداشتم تا سارا رو دیدم پشت پلکی برایش نازک کردم که...
زنگ ساعت تمام رشته ی های فکر و خوابم را تکه تکه کرد در حالی که بلند میشدم هرچه فحش بلد بودم را نثار ساعت اهنی و قدیمی کردم در اتاقم را باز کردم و تا خواستم به سمت حیاط بروم پایم به شیئی برخورد کرد و محکم با تمام وزنم به زمین برخورد کردم

درد اشک اوری در پاهایم پیچیده بود چشمانم نم ناک شده بود و هرلحظه ممکن بود با صدای بلند و نخراشیده ای زار بزنم که سر برگرداندم و با دیدن یک جفت کفش صورتی عروسکی در جا میخکوب شدم یک لبخند ملیح خود را جایی در میان لبانم جا داد اینقدر شوک زده بودم که از ان اشک و زاری دیگر خبری نبود بالاخره جرات پیدا کردم و دستانم را به سمت کفش های جدیدم بردم و بعد ان ها را بو کشیدم بوی نو بودنش به سلولانم طراوت میبخشید و بعد شرمسار از تمام رفتار ها و حرفای کودکانه دیشب با پدرم کفش هایم را در اغوش کشیدم...