متن ادبی درباره صبح سرد و برفی زمستان صفحه 38 دوازدهم
انشا در مورد برف و زمستان
متن ادبی درباره یک صبح سرد و برفی زمستان
انشا ادبی درباره یک صبح سرد و برفی زمستان
متن ادبی درباره صبح سرد و برفی زمستان
انشا کوتاه درباره برف
انشا در مورد برف با مقدمه
انشا درمورد زمستان پایه هفتم
انشا در مورد زمستان با مقدمه و نتیجه
متن ادبی صبح سرد و برفی زمستان 1 :
پاییز کم کم بار و بندیلش را می بست و نوبت به پادشاه فصل ها زمستان رسیده است.
هوا بس سرد شده بود و نسیم هوایی که میوزید ندای فصل زمستان را می داد.
فصل زمستان آمده بود و همه جا لباس سفید بر تن کرده بود.
زمستان را دوست دارم چون همه جا سفید پوش و یک دست میشود.
در این فصل سنگ ها از شدت سرما به خود می لرزیدند و می شکنند
و ابرهای آسمان از شدت شوق و خوشحالی اشک هایی مانند گلوله های آبی بر زمین می افتاد.
در این فصل زیبا آمد و شد برای مردم سخت میشد
آسمان تیره و تار از برکت وجود فصل زمستان سفیدپوش میشود.
در فصل زمستان ، ابرهای آبستن از برف هستند و هرروز را از دیروز سردتر می کنند.
بعضی از مردمان این سرزمین از فصلی که درختان سرسبز هستند خوششان می آید
و اما بعضی دیگر از درختانی که به خواب زمستانی رفته اند و منتظر هستند که زمستان تمام شود و لباس شکوفه مانند بر تن کنند.
فصل زمستان تابلویی از نمای تجلی و زیبایی خداوند یکتاست. از این اثر هنری استفاده کنیم.
متن ادبی صبح سرد و برفی زمستان 2 :
آن گه که ابرها آبستن از برف هستند و شروع به باریدن میکنند
دانه های ظریف برف رقصان رقصان و آرام آرام بر زمین مینشینند
و برگهای درختان به زیبایی می ریزند و گویی زمین از برگ درختان فرش شده است.
هنگامی که ناله ی حیوانات از شدت گرسنگی به گوش میرسد.
آری این نشانه های آمدن فصل زمستان است. در آسمان دو ارتش سیاه به جنگ هم می روند و گویی
با شمشیر به جان هم افتاده اند و صدای مهیب و وحشتناک آنها به گوش میرسد.
آری نشانه ی فصل زمستان استو
خورشید غمگین و بیصدا در زیر لحاف ابرها گم شده است و از ترس فصل زمستان جرات طلوع ندارد.
به راستی که زمستان زیباست.
متن ادبی صبح سرد و برفی زمستان 3 :
زمستان به کوله باری از سرما می آید و همه جای دنیا را سپید پوش میکند
رخت سفید بر تن این سرزمین می کند.
آغاز فصل زمستان ، آغاز فصلی نو است. فصلی که روی پشت بام های خانه ها برف می نشیند ،
رودخانه ها از شدت سرما یخ می بندند و درختان به خواب زمستانی می روند.
زمستان پس از گذشت سه فصل می آید و آغازگر فصلی نو و تازه است. زمستان شادی و خوشحالی با خود دارد.
کودکان سرزمینم در میان این برف چنان قهقهه و شادی می کنند که گویی انسان جان تازه ای می گیرد.
دورهمی و شب نشینی ها فصل زمستان زیباست. در این فصل بلندترین شب سال ،
یعنی یلدا وجود دارد که با گرفتن فال حافظ و خوردن دانه های سرخ و خوشمزه ی انار، مردم در کنار هم هستند.
فصل زمستان که همه جا سپیدپوش کرده است
گویا منتظر دامادی است که با سرسبزی بیاید و او را سفیدبخت کند.
در نظر من عاشقانه ترین فصل ، فصل زمستان است.
به خاطر بیاورید برف های نشسته روی نیمکت های جلوی پارک ، درختان سرسبزی که اکنون در خواب هستند
و رخت سفید بر تن دارند ، پارک های همیشه سرسبز که اکنون همه جای آن را سفیدی فرا گرفته است.
آری زمستان فصل عاشقان است.
متن ادبی صبح سرد و برفی زمستان 4 :
دوست عزیزی متن صبح سرد و برفی در روز زمستان شماره 4 برای ما فرستاده
و ما هم آن را در اختیار همه ی دوستان قرار داده ایم.
با تشکر فراوان از دوست عزیزی که این انشا برای ما فرستاده است.
مشخصات فرستنده انشا :
حانیه جعفری پیشکناری هفده ساله از رشت دبیرستان حسین اصلانی سنگر
چشم زمستان روشن !سپیدی روی ماه زمین سردی نگاهم رادر آغوش کشید…
شکلات چشمهاین بادیدن نگاره ای از نرمی برف بنماری میشود..
به ژرفای خیال فرومیروم وبرف ریز ریز بر سردی صبح پاپ عاشقانه مینوازد…
زمستان صبح را با ولع در آغوش میکشد و برف سرخوشانه
به این تراژدی آرامشبخش میخندد و می رقصد…
زمین خریدارانه رقص برف را به تماشا مینشیند …
عجب حالتی!جانا چه عاشقانه عارفانه ها به چشم می آیند…
باد غیرتی میشود وبا خروش و فریاد سعی در آرام کردن برف دارد…
زهی خیال باطل برف لج میکند وتندتر دلبری میکند…
باد خونش به جوش می آید..حریف برف نمیشود ولیبا بی شرمی تمام تن درختان را لخت میکند…
بی رحم بی حیا
ذره های کوچک برف نازی به چهره شان میدهند و انار قلب زمین ترک بر می دارد…
گلهای روی طاقچه در انتظار ذره ای آفتاب به سمت پنجره خم شده اند
و من اصلا نمیفهمم چرا وقتی به بیرون نگاه میکنند صورتشان گل می اندازد!
بوسه های شیرین برف و تلاقی نگاه آدم برفی عشق را دعوت میکند…
عالیجناب عشق حضور بهم میرساند و لبخندزنان دست برف را میگیرد
آسمان اما مبهم ترین چشمکش را حواله شیطنت نگاهم میکند پنجره اخم میکند
و نیمکت نگاه از چهره ام میگیرد…اصلا به من چه؟خودشان می برند و می دوزند !
من فقط راوی ام و شما راهم خبرمیکنم…
گنجشک چرخی در هوا میزند و با آن صدای گرفته اش اصرار به هنرنمایی دارد…
گربه ای یخ زده و لرزان او را به خوراک شلغم دعوت میکند…
کاش نپذیرد تا همین صدای گرفته را هم از دست ندهیم…
همیشه یک نفرهست که همه چیز را بهم بریزدو بر این برافروختگی سوزناک پوزخند بزند خورشید حسود شده …
از پشت کوه ها با نگاهی برزخی بیرون می آید…می تابد و می سوزاند و می سوزاند و می سوزاند…
شلاق های طلایی اش را بر تن زمین و زمان میکشد…
برف را با لذت و خشم کنار میزند و آشوب میشود تمام ناتمان زمستان…
قرار بود عشق باشد و برف باشد و من وسوژه های عکاسی ام….
ورق برگشت من ماندم و بغض زمین…
من ماندم وعشق خشکیده از احساس و قهوه یخ زده ی در دستانم…