داستان آوازی برای وطن صفحه 61 نگارش پنجم
خلاصه ی داستان اوازی برای وطن نگارش پنجم
آوازی برای وطن
داستان آوازی برای وطن ( بخوان و بیندیش فصل سوم ) را یک بار دیگر بخوانید و خلاصه ی آن را بنویسید و سپس نام جدید برای آن انتخاب کنید.
موضوع : عشق به وطن
چند روزی بود که زاغ در قفس آواز کوکو وطنم را سر می داد.
صاحب زاغ چون از شنیدن آواز خسته شده بود او را آزاد کرد و زاغ پر زد و رفت.
مرد با خود گفت : حتما وطن او از قفس طلایی من باصفاتر است.
ای کاش بال می داشتم و به دنبالش می رفتم.
زاف پرواز کرد و به جویباری رسید.
پایین آمد تا از آن آب زلال بنوشد.
ماهی ها دور او حلقه زدند و با او صحبت کردند.
زاغ گفت : دارم به وطنم بر میگردم.
ماهی ها با خود می گفتند : حتما وطن او از این جویبار زلال بهتر است.
کاشکی ما هم میتوانستیم دنبالش برویم تا ببینیم وطنش کجاست.
زاغ به پرواز خود ادامه داد تا هب دریا رسید و بالای بادبان یک کشتی نشست.
او به مرغ دریایی گفت : دارم به وطنم برمیگردم.
مرغ به او گفت : عبور از این دریا غیرممکن است و در اینجا توفان های سختی می وزد.
اما او به راه خود ادامه داد.
هرچه به جلوتر می رفت سرعت باد شدیدتر می شد.
ناگهان رعدی در آسمان زد و توفان شدید شروع به وزیدن کرد.
زاغ نتوانست خودش را کنترل کند و در امداج گرفتار شد.
صبح که از خواب بیدار شد خودش را در ساحل دید.
عصر یک روز آفتابی بود همانطور که درحال پرواز بود، احساس کرد پوست بدنش داغ شده است.
نسیمی گرم و خشک به بدنش می زد.
بوی این نسیم برای زاغ اشنا بود.
ناگهان خوشحال شد و با خود گفت : بوی این نسیم را می شناسم.
وطن، وطن …
زاغ پایین آمد و روی ماسه های داغ بیابان راه می رفت و به یاد گذشته که با دوستان خود روی مساه ها می غلتید غلتید.
یک باره با خود گفت : راستی آنها کجا هستند؟ناگهان در همین موقع صدای زاغ ها سکوت بیابان را شکست و آن ها از پشت بوته ها بیرون پریدند و گفتند :
به وطن خوش آمدی.