انشا در مورد امام زمان برای کودکان انشا در مورد امام زمان کلاس پنجم انشا احساسی در مورد امام زمان انشا در مورد امامت امام زمان انشا در مورد امام زمان عج الله انشا در مورد امام زمان به زبان عادی و ادبی انشا کوتاه درباره امام زمان انشا در مورد جشن نیمه شعبان
انشاء شماره یک
از وقتی یادم می آید همیشه پدر و مادرم آرزوی آمدنش را داشتند. نمی دانستم چه کسی خواهد آمد که آن ها آن قدر مشتاق او هستند حال که بزرگ شده ام با ظلم آشنا شده ام معنی شادی را می فهمم و می بینم و می شنوم که برادران و خاهرانم را چگونه از سر زمینشان فلسطین می رانند و جلوی فرزندی خانواده اش را به خاک و خون می کشند آرزو می کنم که هر چه زودتر بیاید و روزی که می آید به استقبالش خواهم رفت و از او خواهم خواست تا اجازه دهد من هم یک سرباز کوچکی از فراوان سرباز های بزرگش باشم.
روزی که بیاید….از شادی در کوچه ها و خیابان ها خوهم دوید و فریاد خواهم زد آمد نجات دهنده ی بشریت آمد…..
ودر همه جا گل خواهم گذاشت و از شادی بی نهایت از دیدنش اشک خواهم ریخت و می دانم که اشک شوق از دیدن او هم بی اندازه لذت بخش است …
او که اکنون با یادش همه ی وجودم مسرور می شود و بغض گلویم را می فشارد ……
خدایا ….. آیا تحمل آن همه شادی را از دیدن او خواهم داشت؟
انشا، شماره دو
مولای ما ! خنده بر لبهایمان خشکیده و غم همچون سایه ای شوم پرده سیاه خود را بر دلهایمان گسترانده . تمام زندگیمان را زمستان سرد و بی روح مادیات فرا گرفته. بیا وسبزی و طراوت حیات را به این سربازان آخرالزمانی ات هدیه کن.ای نازنین ! دلمان برای یک جرعه می ناب لک زده . گوشهامان از ضجه کودکان بی پناه و مو یه زنان داغدار و ناله مردمان ستم دیده پر شده است ، دستهایمان خالی ست ، دیگر رمقی نمانده ، بیا.
بیا که برای نجات از این طوفان روزمرگی ، به کشتی امن تو نیاز است. بیا که شکستن این بت جهل و غفلت فقط از ید تو بر می آید.بیا که غلبه بر اژدهای مدرنیسم بدون عصای تو ممکن نیست .بیا که جهان مرده را تنها نفس تو ممد حیات است!
جمعه ها می ایند و می روند. دستهامان خالی ست ، دستی بر آرو دستمان بگیر. بیا که دیگر طاقتی نیست، بیا.
به امید ظهورت، ای همیشه حاضر ….
انشاء شماره سه
ظهور امام زمان (عج) یکی از آرزوهای من است. می دانید چرا؟ چون هروقت او بیاید ظلم و استکبار را بر می اندازد و امنیت را در جهان به قدری برقرار می کند که اگر یک زن کیسه ای از طلا را روی سر خود گذاشته و از مشرق زمین به مغرب برود هیچ اتفاقی برای او نمی افتد.ما نیز خبر کشته شدن مردم رادر انقلاب ها از اخبار نمی شنویم. عدالت نیز در دنیا برقرار می شود و تعداد مردمی که به اسلام ایمان می آورند بیشتر می شود.
می دانید چرا؟ چون مردم از این همه قدرت خداوند به وجد می آیند. البته باز هم تعداد معدودی از مردم باقی می مانند که بهانه های همیشگی را می آورند. خدایا از تو می خواهم که هر چه زودتر امام زمان (عج) ظهور کند. هم چنین از مردم جهان هم می خواهم که مبارزه با ظلم و استکبار را تا ظهور و پیروزی امام زمان (عج) ادامه دهند و لحظه ای غفلت نکنند و فریب پول و مقام و مذاکره را نخورند.
انشاء شماره چهار
مولای من سلام چند صبح آدینه ایست که برای دیدن سیمای پرفروغ تولحظه ای چشمان منتظرم را به هستی نبسته ام؛ تا شاید جمعه ای را با سیمای فروغین تو آغاز بنمایم.
کاش می آمدی وپرده از خوبی ها و زیبایی ها بر می داشتی و با لبخند زیبای خود گیتی را واژگون می ساختی.
مولای من سرور من ای کاش بودی وبانغمه دلنشین حقانیت خویش دنیای تیره و تار بشریت را معطر و مبارک می کردی. دلم می خواست شاپرکی داشتم تانامه های بی شمار قلبم را برایت می آورد تا به تعجیلت تسریع ببخشد. متن نامه ای که دیشب قلبم برایت نوشت اینگونه بود: مهدی جان سلام،من بنده ای از پروردگارت هستم که آسمان پر ستاره مهتابی را ملاک دوست داشتنت واقع کرده ؛ من همانم که شب را به امید ظهورت به صبح می رساند؛من کسی هستم که صبحگاه آدینه هیچگاه چشمان خسته ومنتظرم را نبسته و نمی بندم وهمان کسی که … دوست دارم ملائکه از قلب من مطلع باشند و پیغام های قلبم را به گوش و قلب شنوا و رحیمت می رساندند تا جمعه ای دیگر وجود وچشمانم به چهره روشن و نورانی تو منور می گردید.
انشاء شماره پنج
در را به هم میکوبم و خودم را در افکارم غرق می کنم. چه قدر از دست مادرم و برادرم عصبانی ام. چقدر راحت با یک دروغ برادرم، مقصر شناخته شدم. آخر چقدر بی عدالتی…. این افکار ناخود آگاه مرا به یاد آمدن امام زمان (عج) می اندازد. چه قدر خوب می شمد اگر او بیاید؛ و می دانم که می آید. او می آید تا منصفانه حکم کند و حق را به حق دار دهد.
اومی آید تا الفبای عدالت را بر سردر وجدان تک تک ما بنویسد تا آن را هرگز فراموش نکنیم. او می آید تا روحمان را بشویاند و پادتن عدالت و صداقت بر روی زخم های کهنه و عمیق گناهانمان بپاشد. تنها اوست که به وفادارانش، وفاداری نشان می دهد و هنگامی که در باتلاق گناه فرو می رویم فریاد رسمان می شود و نجاتمان می دهد. و آنوقت زندگی چه زیبا خواهد شد.
انشاء شماره شش
سال هاست بین ما ایستاده ای ، ما را می بینی و خجالت می کشی. می بینی که گناه در میان ما پرسه می زند و جنایت روی دوشمان نشسته است. می بینی که دلهامان با سیاهی فاصله ندارند. می بینی که شیطان، روی قلب ما سایه انداخته است. چقدر بی قراریم برای گناه کردن، چقدر ناتوانیم برای دیدن لبخند خدا.
چقدر تنهاییم وقتی که میان ما هستی و تو را نمی بینیم. سال هاست میان ما ایستاده ای. همه چیز را می بینی. می بینی که به لحظه ها رحم نمی کنیم. لحظه ها را بدون این که دریابیم پشت سر می گذاریم. ما قاتل لحظه هاییم. می بینی که با همه ی خوبی ها در افتاده ایم. می بینی و سر به زیر می اندازی؛ خجالت می کشی. سال هاست که میان ما ایستاده ای و همه چیز را می بینی و تحمل می کنی .تو آگاهی، تو از دل های بی طاقت ما آگاهی داری. تو از دل های سر به زیر ما که راه آسمان را گم کرده اند آگاهی داری. از فریادهای بی صدای ما آگاهی داری. از روزهای تکراری ما، از عمق شب های تار ما، از زورق به گل نشسته ی امیدمان آگاهی داری .
آگاهی های تو در همه ی کوچه ها جاری شده است. عرق شرممان را ببین! روزها می گذرد و مثل باد می رود. زمان، اعصاب دل ها را خرد کرده است و زمین، همین طور سرگیجه دارد و حیران است. از روزهایمان بوی ماندگی می آید. ما برای یکدیگر یکنواخت شده ایم. چقدر بی معناییم! چقدر در دفتر مشق زندگی مان غلط املایی داریم. یکی بیاید پنجره ی زنگ زده ی اتاقمان را باز کند. یکی بیاید برنامه ی روزانه مان را از سطر بنویسد، چرا هیچ کس نمی آید روحمان را با خودمان آشتی دهد؟
محله را بوی گند برداشته است. حالمان دارد به هم می خورد.
خجالت می کشی ولی باید شروع کرد. شرمنده ات کردیم، ولی باید کمکمان کنی. سلول های بدنمان هم از هم فراری اند. آن قدر بو می دهیم که نسیم از کنارمان نمی گذرد و هوا بی حوصله شده است مردیم از این همه بی خودی؛ از این همه نا آگاهی. با همه ی ماندگی و نادانی ام باز هم تو را می جویم.
تو را که صبرت زمان را انگشت به دهان کرده است. سلام بر صبرت، سلام بر آگاهی ات. سلام بر آمدنت…