انشاء درباره گفتگو ابر و آسمان
ابر پنبه ای در گوشه ایی از آسمان در حالی که همراه با نسیم ملایم باد از این سو به سوی دیگر مانند گهواره ایی تاب می خورد رو به آسمان گفت: ای آسمان تو که پهنایت آنقدر وسیع است که انتهایت را نمی بینی و بر سرتاسر زمین همچون سقفی بزرگ برافراشته ای خسته نمی شوی؟ آسمان که به حرکت پیچ و تاب ابر نگاه می کرد با لبخندی به بزرگی دلش گفت: نه. من از اینکه همه ی مخلوقات مرا به عنوان سرپناه خود می دانند بسیار شادم و از این اصلا خسته نمی شوم اما تو چه؟ تو از اینکه هر تکه ی وجودت در قسمتی جداگانه پخش و پلا شده است ناراحت نمی شوی؟ ابر از مصاحبت با آسمان خوشحال بود گفت: